متن و پیامک مذهبی
متن شب سوم محرم حضرت رقیه؛ 1404

در این مطلب از مجله اینترنتی مثبت 1، مجموعه ای از زیباترین متن و شعرها در مورد شب سوم محرم برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که موردتوجه شما قرار گیرد.
زبری صورت من و دستان عمّهام تقصیرِ کوچههای یهودیِ شام بود شکرِ خدا هوای مرا داشت خواهرت در چشمها، عجیب نگاهِ حرام بود
یا سواره میرسید بال و پرم را میگرفت یا پیاده میرسید دور و برم را میگرفت سوزش موی سرم بابا طبیعی گشته است میرسید از پشت سر موی سرم را میگرفت از سر لج بازیاش… تا گریهام در آورد گاه پس میداد و گاهی چادرم را میگرفت محض سوغاتی برای دخترش با یک تشر هم النگوها و هم انگشترم را میگرفت
همچنین بخوانید: متن در مورد شب چهارم محرم
متن درباره شب سوم محرم
خبر دارم که مهمان منی امشب پدر جان ببین ویرانه را با زخم تن کردم چراغان تو بنشین روبرویم، مپرس از رنگ و رویم به روی من نیاور، اگر آشفته مویم تو حق داری آه، که نشناسیام، منم من دختر تو تو هم حق بده، که نشناسمت، چه آمد بر سر تو... سه غم آمد به جانم هر سه یکبار ای پدر جان غریبی و اسیری و غم یار ای پدر جان غریبی و اسیری چاره داره، چاره داره غم یار و غم یار ای پدر جان مپرس از روی نیلی، مپرس از جای سیلی مپرس از گوشواره، نه از این گوش پاره نظر کن فقط، به این سرخیِ، گُلِ پیراهن من بیا ای پدر، کنون سر بنه، به روی دامن من
کبوتر هستم امّا پَر ندارم ز پَر، جز مُشتِ خاکستر ندارم اگرچه روی سر معجَر ندارم ولی هرگز مگو دختر ندارم
نمیگیری سراغ از دختر خود؟ به پیش خود نگفتی مرده لابد؟ پدر کو آن همه ناز و تَفَقُد؟ مرا همراه میبردی چه میشد؟ خدا چشام میسوزه درد دارم تاول پام میسوزه درد دارم تموم شب عمه زینب تا صبح دلش برام میسوزه درد دارم گوشهٔ ویروونه می خونم رسیده به لب من جونم زیرتازیونه من دیگه نمیمونم نمیتونم شبها که تب کردم عمه بود بالای سرم پر میکشم امشب خستهام من باید برم
متن شعر شب سوم محرم
ثانیهها عذاب شده واویلا سیلیا بی حساب شده واویلا یاد لبای تشنهٔ شیر خواره مصیبت رباب شده واویلا بابا موقع اسارت شد زدن سه سالت عادت شد نبودی ببینی گوشوارم جلو چشمام غارت شد عمه رسید از راه مارو با کعب نی زدن گفتم نزن نامرد اما باز مارو هی زدن
من دختر سه سالة فخر زمانهام نور دو چشم فاطمه را نازدانه ام روز از فراق روی پدر همدم غمم شبها انیس و مونس آه شبانهام
بی بی، تمام زنها و بچهها را خواب کرد. آمد روی خاکها بخوابد. تا آمد بخوابد یک وقت دید گوشه خرابه در تاریکیها یک بچه بلند شده، هی میگوید: بابا! بابا! بابا! وقتی صدای گریه از تو خرابه بلند شد، یزید از خواب نحسش پرید، گفت: ببینید تو خرابه چه خبره، خبر آوردند امیر دختر سه ساله و صغیر حسین، یاد بابا کرده، گفت: بابا می خواد؟ بی حیا گفت: ارفعو رأس الحسین، وتره رأس الحسین
متن درباره شب سوم محرم
بحجره ها. سر باباشو براش ببرید سر بابا آوردند، رقیه سر بابا رو گرفت: همه دیدند لب هاشو رو لبهای بابا گذاشت ، هی گفت: آب، بابا بی حسین بن علی احساس پیری میکنم نی که پیری بلکه احساس حقیری میکنم گفت سائل از چه رو محکم به سینه میزنی؟ گفتم از آینهٔ دل گردگیری میکنم عزاداریتان قبول، التماس دعا
امام حسین (ع) را دختری بود کودک که مورد علاقه وی بود و او نیز به پدر عشق میورزید. گفته شده است که نام وی رقیه و عمر وی سه سال بود. او که با اسیران در شام به سر میبرد، در فراق پدر شبانه روز گریه میکرد و به او میگفتند که پدرت در سفر است
منو دست و دامانه تو یا رقیه من از کودکی آشنا با تو بودم مرا هم کربلایی کن رقیه بحـق نام زیبای عـمویت برای من دعایی کن رقیه (س)
رقیه ...رقیه نجیب! ای مهتاب شبهای الفت حسین! ای مظلومترین فریاد خسته! گلِ نازدانه پدر و انیس رنج های عمه! رقیه... رقیه کوچک! ای یادگار تازیانههای نینوا و سیل سیلی کربلا! دستهای کوچکت هنوز بوی نوازشهای پدر را میداد، و نگاههای معصوم و چشمان خستهات، نور امید را به قلب عمه میتاباند. رقیه... رقیه صبور! بمان، که بی تو گلشن خزان دیده اهل بیت، دیگر بوی بهار را استشمام نخواهد کرد، تو نوگل بهشتی و فرشته زمینی، پس بمان که کمر خمیده عمه، مصیبتی دیگر را تاب نخواهد آورد.
متن کوتاه شب سوم محرم حضرت رقیه
رقیه (س) از تبار نور و از جنس آبی آسمان است. رقیه (س) جلوه دیگری از شکوه و عظمت حماسه عاشورا است
طورنشین میشوم سحرکه بیاید جلوهٔ ربانی پدرکه بیاید جار فقط میزنم میان خرابه یار سفر کرده از سفرکه بیاید صبح خبرمیدهند رفتن من را از پدر رفتهام خبر که بیاید نوبت ناز من است صبرندارم ناز مرا میخرد پدرکه بیاید
سر من هم به هوای سر تو افتادست بال پروانه به پای پرِ تو افتادست قول دادم به همه گریه برایت نکنم چه کنم! چشم، به چشم تر تو افتادست قدر یک دشت کبودست و تنش تب دارد از روی ناقه اگر دختر تو افتادست من از این روی زمین خوردۀ خود فهمیدم آسمان یاد غم مادر تو افتادست دامنم سوخته بابا ولی آرام بخواب بالشت دست من و بستر تو افتادست جان من بر لب و لبهای تو را میبوسم از نفس هم نفس آخر تو افتادست
اشعار شب سوم محرم، شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها – محمد فردوسی
نیمۀ شب شده و خواب پریشان دارم گوشۀ لعل لبم ذکر پدر جان دارم بی جهت نیست که اندوه فراوان دارم خواب دیدم که سری را روی دامان دارم دیدم آن سر، سر باباست خدا رحم کند عمّهام گرم تماشاست خدا رحم کند تا که از خواب پریدم همه جا روشن بود طبق نور روی گوشهای از دامن بود کنج ویرانه پر از عطر و بوی گلشن بود چشمهای پدرم خیره به سوی من بود تا که چشمم به سر افتاد زبانم وا شد لیلۀ قدر من امشب چقدر زیبا شد آمدی یوسف کنعان، چه عجب بابا جان شده ویرانه گلستان، چه عجب بابا جان به سر آمد غم هجران، چه عجب بابا جان آمده بر تن من جان، چه عجب بابا جان چند روزی است که از هجر تو بی تاب شدم مثل شمعی زغم دوری تو آب شدم کمی آغوش بگیر این بدن لاغر را تا که احساس کنی لاغری پیکر را میتکانم ز سر سوخته خاکستر را از چه با خویش نیاوردهای انگشتر را؟ چقدر روی کبود تو به زهرا رفته بس که چوب از لب و دندان تو بالا رفته تا که با عمۀ خود راهی بازار شدم مورد مرحمت خندۀ اغیار شدم تا که در بزم شراب تو گرفتار شدم خالصانه متوسّل به علمدار شدم من نگویم چه به روز سر من آوردند چادری را که برایم تو خریدی بردند
اشعار شب سوم محرم، شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها – علیرضا لک
لیله ی قدرم و تنها سحرش را دارم پدرم نیست در آغوش و سرش را دارم دختر شاهم و اما فقط از این دنیا پای زخمی شده و چشم ترش را دارم خواستم پر بزنم زود به یادم آمد من از آن بال فقط چند پرش را دارم بزند یا نزند فرق ندارد شلاق طاقت سختی هر دردسرش را دارم شهر را یک تنه با گریه به هم میریزم نوهی فاطمه هستم جگرش را دارم سرزده آمده مهمان و در این استقبال گیسویی تا که شود فرش سرش را دارم زیر قولش نزده عمه ببین بالش را گفت باشد تو برو! دور و برش را دارم آن همه حامی من بود ولی از این راه به تنم ضربهی چندین نفرش را دارم من نگویم چه شده چون خبرش را داری تو نگو از لب خونین خبرش را دارم عمه باید بروم وقت خداحافظی است نگرانم نشوی! همسفرش را دارم
اشعار شب سوم محرم، شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها – قاسم نعمتی
با من و عمر ِکَمَم دست زمان بد تا کرد موقع قد کشیام بود که پشتم تا کرد دورهایت زدی و نوبت ما شد امشب چشم کم سوی مرا آمدنت بینا کرد لذتی دارد عجب بوسهی لبهای پدر وقت برخورد به هم زخم دو لب سر وا کرد نوهی فاطمه بودم سندش را دشمن با کف پا به روی چادر من امضا کرد همهی صورت من قدر ِکفِ دستی نیست دور از دیدهی تو عقدهی خود را وا کرد عمو عباس کجا بود ببیند آن شب به سرم داد زد آنقدر مرا دعوا کرد ناسزا گفت و به گریه دهنش را بستم دشمنت را نفس فاطمیام رسوا کرد بی کفن دفن شدم ای پدر بی کفنم داغ مجنون همه جا تازه غم لیلا کرد دختر بی ادبی مسخره میکرد مرا دو سه تا پارگی از روسریام پیدا کرد عمر یک ظرفِ ترک دار به ضربی بسته ست عمه بر دست مرا برده و جابجا کرد عمه هربار که با گریه بغل کرد مرا یاد آن صورت نیلی شدهی زهرا کرد
اشعار شب سوم محرم، شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها – علی اکبر لطیفیان
حاضرم پایِ سر ِ تو سر ِ خود را بدهم جایِ پیراهن ِ تو معجر ِ خود را بدهم سر ِ بابایِ من و خِشت محال است عمه عمه بگذار که اول پر ِ خود را بدهم …پهن کن تا که سر ِ خار نگیرد به لبش کم اگر بود پر ِ دیگر خود را بدهم زیورآلات مرا دختر همسایه گرفت نذر ِ انگشتَرَت انگشتر ِ خود را بدهم مویِ من سوخته و مویِ پدر سوختهتر حاضرم پایِ همین سر، سر ِ خود را بدهم دید ما تشنهی آبیم خودش آب نخورد خواست تا دیدهی آب آور خود را بدهم به دلم آمده یک وقت خجالت نکشم پایِ لطفش نفس ِ آخر خود را بدهم
اشعار شب سوم محرم، شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها – سعید خرازی
در سن سه سالگی ز جان سیر شدم از پای پُر از آبله دلگیر شدم از بسکه مزاحمت فراهم کردم شرمندهام عمه دست و پا گیر شدم گفتی که پدر مسافرت رفته و من صد بار دگر دوباره پیگیر شدم من بی تو چگونه از زمین برخیزم باید کمکم کنی ٬ زمین گیر شدم یک موی سیاه بین گیسویم نیست سنی نگذشته از من و پیر شدم از نَسل علی بودنِ من باعث شد در طیِّ سفر بسته به زنجیر شدم
اشعار شب سوم محرم، شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها – کاظم بهمنی
دختر لحظهی غم بغض مرا میماند گرچه خود میشکند ناله رها میماند دختر لحظهی غم «ساعت» عمرش خالیست زود میریزد و یک کوه بلا میماند دختر لحظهی غم لحظهی بعدش مرگ است آن زمانی که فقط خاطرهها میماند شبی از قافله جا ماند و به مادر پیوست به پدر میرسد و قافله جا میماند بعد او چون همه از یاد غمش ترسیدند از مقاتل سندش گاه جدا میماند دختر لحظهی غم این غزل کوچک و ناب برگی از دفتر شعر است که تا میماند طرز عاشق شدنش را به کسی یاد نداد دهن عشق از این حادثه وا میماند
اشعارشب سوم محرم، شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها – رضا جعفری
بعد از سلام و تعارف وعرض ارادتی تو محشری تو حرف نداری قیامتی اینجا که نیست هیچ ملالی بدون تو غیر از نفس کشیدن رنج سلامتی روز خوشی نداشتم و سخت خستهام این لحظه هم بدست نیامد براحتی تو غیرتت اجازه نمیداد بین جمع بر دامنم بخوابی و من هم خجالتی حالا که وقت هست برای سبک شدن بابا، مزاحمم شده این درد لعنتی پس من کجا برای شما درد دل کنم اینجا خرابه است، نه مسجد، نه هیئتی اینجا که صبح از افق شام میدمد خورشید بی تشعشعی و بی هویتی این چند روزه دائماً اینجا نزول داشت بارانی از کبودی گلهای صورتی از دامن مؤنثشان رقص میچکید در مردم مذکرشان نیست غیرتی امشب که جلوههای تورا میهمان شدم دعوت شدم به صرف غذاهای حضرتی امشب شب وصال خدا و رقیه است بابا تو هم به دیدن این عشق دعوتی
اشعارشب سوم محرم، شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها – علی اکبر لطیفیان
بابا سرم تنم کمرم پهلویم پرم یکی دوتا که نیست کبودی پیکرم بیش از همین مخواه وگرنه به جان تو باید همین کنار تو تا صبح بشمرم از تو چه مانده است؟ بگویم کهای پدر از من چه مانده است؟ بگویی که دخترم اندازهی لب تو لبم شد ترک ترک اندازهی سر تو گرفتار شد سرم از تو نمانده است به جز عکس مبهمت از من نمانده است به جز عکس مادرم از تو سؤال میکنم انگشترت کجاست؟ که تو سؤال میکنی از حال معجرم دیدم چگونه سرت را به طشت زد حق میدهی بمیرم و طاقت نیاورم مرد کنیز زادهای از ما کنیز خواست بیچاره خواهر تو و بیچاره خواهرم مرهم به درد این همه زخمی نمیخورد بابا سرم تنم کمرم پهلویم پرم
اشعار شب سوم محرم، شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها – علی اکبر لطیفیان
طفل ویرانه شدن زار شدن هم دارد قد خم دست به دیوار شدن هم دارد تا صدای لبت آمد لبم از خواب پرید سر تو ارزش بیدار شدن هم دارد عقب افتادن این چند شب از عاطفهات این همه بوسه بدهکار شدن هم دارد بی سبب نیست که با دست به دنبال توام چشم خون لخته شده تار شدن هم دارد دخترت نیستم از طشت رهایت نکنم دختر شاه فداکار شدن هم دارد معجری را که تو از مکه خریدی بردند موی آشفته گرفتار شدن هم دارد
اشعار شب سوم محرم، شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها – علی اکبر لطیفیان
در آن سحر، خرابه هوایش گرفته بود حتی دل فرشته برایش گرفته بود با آستین پارهی پیراهن خودش جبریل را به زیر کسایش گرفته بود زورش نمیرسید کسی را صدا کند از گریه زیاد، صدایش گرفته بود از ابتدای شب که خودش را به خواب زد معلوم بود آنکه دعایش گرفته بود حتماً نزول میکند آیات تازهای با چله ای که بین حرایش گرفته بود مشغول ذکر نافلهاش شد، ولی کجاست؟ آن چادری که عمه برایش گرفته بود
اشعار شب سوم محرم، شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها – محمد رسولی
زود میپیچد به هر سو بوی موی سوخته بر مشامم میرسد هر لحظه بوی سوخته ردّی از سیلی نمیماند به روی آفتاب محو میگردد کبودیهای روی سوخته آبله سر وا کند میسوزد از هر قطره آب کار آتش میکند آب وضوی سوخته سعی بیجا میکند وضع گره را کورتر دست شانه میکند از ریشه موی سوخته دامن آتش گرفته سخت میچسبد به تن دردسر ساز است دفن و شستشوی سوخته سوخت لبهایت شبیه موی و رویت نیمه شب تا گرفتی بوسهای از آن گلوی سوخته
اشعار شب سوم محرم، شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها – علی اکبر لطیفیان
برگ و برت دست کسی برگ و برم دست کسی بال و پرت دست کسی بال و پرم دست کسی خیرات کردن مال من خیرات کردن مال تو انگشترت دست کسی انگشترم مال کسی نه موی تو شانه شود نه موی من شانه شود موی سرت دست کسی موی سرم دست کسی بابا گرفتارت شدم از دو طرف غارت شدم آن زیورم دست کسی این زیورم دست کسی رختت به دست حرمله رختم به دست حرمله پیراهنت دست کسی و معجرم دست کسی
اشعار شب سوم محرم، شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها – پانته آ صفایی
هم بازیانم نیستند، امشب کنار بسترم قاسم، عمو عبّاس، عبدالله، داداش اکبرم یادت میآید من چقدر آسوده میخوابیدم آن شبها که میخندید در گهوارهی خود اصغرم؟ امشب ولی بدخوابم و هی خواب میبینم چهل اسب بزرگ سرخ مو رد میشوند از پیکرم بر گونهام جای چهار انگشت میسوزد عمو! زخم است، تاول تاول است انگشتهای لاغرم بابا! برای من نخر آن گوشوار نقره را حالا که هی خون میچکد از گوشهای خواهرم بابا لبش را بسته و دیگر نمیبوسد مرا دیگر نمیگوید به من «شیرین زبانم، دخترم» من دختر خوبی شدم آرام میخوابم فقط امشب نمیدانم چرا هی درد میگیرد سرم
من وسحر، من وعمه من و سر پدرم چه خواندنی شده امشب کتاب مختصرم سلام تازه ز راه آمده کجا بودی نشسته برسر و رویت غبار، همسفرم همیشه در پی خورشید ماه میآید کجاست سورهی والشمس من سرقمرم شکست اگر زفراق برادرت کمرت شکسته درغم شش ماههی حرم کمرم هزار و نهصد و پنجاه زخم بربدنت هزار و نهصد وپنجاه داغ برجگرم لبی نمانده برایت که بوسهای بزنم سری نمانده برایت که گیرمش به برم ازآن شبی که مرا زجر زجر داد و کشید نه دست من به کمر میرسد نه موی سرم تنم سبک شده وگوش من شده سنگین به ضربهای همه جا تیره گشته درنظرم نه موی شانه کشیده نه صورتی سالم چنین شکسته بیا پیش مادرت مَبَرم
آنقدر ازدل ناله بی پروا کشیدم آخر سرت را نیمه شب اینجا کشیدم تا شام هرمنزل شما را میشناسند ازبس که روی خاک عکست را کشیدم پیشانی و پلک و لب و گونه همه زخم با این همه عکس تو را زیبا کشیدم هر بار که یاد ازعمو کردم نشستم یک مشک پاره برلب دریا کشیدم زخمی شده دیگر سرانگشتان دستم ازبس که از پا خار در صحرا کشیدم من را ببر این چند روزی که نبودی اندازهی یک عمر از دنیا کشیدم
اشعارشب سوم محرم، شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها – وحید محمدی
از رنج های این سفر پر بلا بگو از غصّههای بی حد و بی انتها بگو تا بیشتر صدای تو را بشنوم پدر تو خاطرات کلّ سه سال مرا بگو اصلاً به من اجازهی صحبت نمیدهد این زخمهای روی لبم، پس شما بگو من از غروب رفتن تو حرف میزنم تو از طلوع بر نوک آن نیزهها بگو من از حرامیان و حرم دم نمیزنم امّا تو از سری که شده از قفا... بگو بابا دلم برای عمو تنگ میشود از دست مهربان ز پیکر جدا بگو با دیدن قدم چو دلت بی هوا شکست از قامت کمانی خیرالنسا بگو جرمم چه بود داغ یتیمی به من زدند کاری نکرده دخترکت پس چرا؟ بگو امشب خدا کند که بمیرم برای تو امّن یجیب را به قبول دعا بگو
اشعارشب سوم محرم، شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها – سید محمد جواد شرافت
رفتیّ و با غم همسفر ماندم در این راه گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی گفتم غریبی، نه غریبی چاره دارد آه از یتیمیای پدر، آه از یتیمی من بودم و غم، روز روشن، شهر کوفه روی تو را بر نیزه دیدم، دیدم از دور در بین جمعیت تو را گم کردم اما با هر نگاه خود تو را بوسیدم از دور من بودم و تو، نیمه شب، دروازهی شام در چشم من دردی و در چشم تو دردی من گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم تو گریه کردی، گریه کردی، گریه کردی در این زمانه سرگذشت ما یکی بود ای آشنای چشمهای خستهی من زخمی که چوب خیزران زد بر لب تو خار مغیلان زد به پای خستهی من ای لاله من نیلوفرم، عمه بنفشه دنیا ندیده مثل این ویرانه باغی بابا شما چیزی نپرس از گوشواره من هم از انگشتر نمیگیرم سراغی
اشعارشب سوم محرم، شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها – رضا جعفری
قرار بود که یک ابر بی قرار شود در آسمان بوزد مدتی بخار شود سه سال بعد بیاید سه بار پی در پی ببارد و برود، کوه، نو نوار شود و زندگی بکند مثل این همه دختر و عقد دائم یک مرد خواستگار شود قرار بود همین دامنی که میبینید بجای اینکه بسوزد و پر غبار شود فقط برای لباس عروسیاش باشد نه که کفن شود و زینت مزار شود و در ادامهی سیر تکاملی خودش الههی حرم رب روزگار شود قرار بود، ولی نه بداء حاصل شد که او عروسک زنجیر نابکار شود خدا نخواست عروسی کند بزرگ شود خدا نخواست که خانوم خانه دار شود
ازدختران امام یادی نمشود