متن و پیامک مذهبی

متن و شعر کودکانه درباره حضرت رقیه

در این مطلب از مجله اینترنتی مثبت 1، مجموعه ای از زیباترین متن های کودکانه درباره حضرت رقیه برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که موردتوجه شما قرار گیرد.

از توی خرابه‏ های شام، صدای یه کودک به گوش می‏رسید. همه اونایی که در میون اسرا بودن، می‏دونستن که این صدای رقیه، دختر کوچک امام حسینه. اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو می‏گرفت. او انگار خواب پدرش رو دیده بود.
اون وقت یزید، کسی که دستور داده بود امام حسین و یارانش رو به شهادت برسونن، دستور داد سر امام حسین علیه ‏السلام رو به دختر کوچولو نشون بدن. وقتی حضرت رقیه علیهاالسلام سر بریده پدرش امام حسین علیه ‏السلام رو دید، با فریاد و ناله خودشو روی سر بریده پدرش انداخت و همون جا، روحش به سوی آسمون آبی پرواز کرد. سلام ما به روح بلند او.
بعد از واقعه عاشورا چه اتفاقی افتاد؟ شما می‏دونید. حتماً تا حالا از بزرگ‏تراتون شنیدید. بله دشمن تمام کسایی رو که زنده مونده بودن، اسیر کرد. میون این اسرا، یه دختر کوچولو هم دیده می‏شد. این دختر کوچولو رقیه بود. رقیه دختر امام حسین علیه السلام  که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمه‏ اش زینب و اسرای دیگه به طرف شام می‏رفت.
می‏بینید بچه ‏ها، حضرت رقیه با اون سن و سال کم چقدر سختی کشیده. اون دشمنا اون قدر بی‏رحم بودن که حتی این دختر کوچولو رو هم آزار می‏دادن. پس همه دست‏هامون رو به آسمون بلند می‏کنیم و از خدا می‏خوایم که تمام دشمنای دین خدا و اهل بیت نابود بشن. ان شاءالله.

متن کودکانه درباره حضرت رقیه

مرضیه، دختر کوچولوییه که همیشه با مادرش تو مراسم عزاداری امام حسین و یارانش شرکت می‏کنه. اون هر سال چنین روزی که روز شهادت حضرت رقیه علیهاالسلام هست، یه کار خیلی خیلی زیبا انجام می‏ده.
مرضیه که تازه به کودکستان می‏ره، هر سال کوزه آبی رو برمی‏داره و توی این روز به یاد کودک تشنه کربلا حضرت رقیه، به اهالی محل و رهگذرانی که تشنه هستن آب می‏رسونه. آفرین به مرضیه خانوم و همه دخترها و پسرهای خوب و با ایمان که دوستان خونواده پیامبراند.
زینب کوچولو، هر وقت اسم رقیه علیهاالسلام رو می‏شنوه، اشک توی چشماش حلقه می‏زنه. می‏دونید چرا بچه ‏ها؟ آخه اون یه داستان درباره حضرت رقیه علیهاالسلام شنیده که خیلی ناراحتش کرده. شما هم می‏خواید اون داستان رو بشنوید، پس خوب گوش کنید. عصر عاشورا، وقتی دشمنان دین خدا، امام حسین و یارانش رو به شهادت رسونده بودن، یه عده کودک توی یکی از خیمه‏ ها جمع شده بودن.
اونا خیلی خیلی تشنه بودن. فرمانده سپاه دشمن که دید اونا دارن از شدت تشنگی می‏میرن، خواست کمی آب به اونا بده. ولی وقتی به حضرت رقیه رسید، حضرت رقیه از اون آب نخورد، ظرف آب رو برداشت و به طرف پدرش امام حسین علیه ‏السلام دوید. اون می‏خواست آب رو برای پدرش ببره، ولی بچه‏ ها امام حسین علیه‏ السلام، پدر رقیه، حالا دیگه شهید شده بود. همه با هم سلام می‏فرستیم به روح بزرگ رقیه کوچک.

داستان کوتاه کودکانه درباره حضرت رقیه

بچه ‏ها! همه شما بارها و بارها داستان‏ های زیادی از عاشورا و شهادت امام حسین علیه ‏السلام شنیدید. ببینم، تا حالا درباره کودکانی که در کربلا بودن هم چیزی شنیدید و اونارو می‏شناسید. یکی ازکودکان امام حسین علیه السلام که در کربلا بود، رقیه نام داشت.
بچه ‏ها! رقیه علیهاالسلام دختر سه ساله امام حسین علیه‏ السلام بود که به همراه خانواده امام حسین علیه ‏السلام به کربلا اومده بود تا در کنار پدر و خویشانش باشه. اون پدرش امام حسین علیه‏ السلام رو خیلی خیلی دوست داشت و بالاخره هم درهمون سن کم، در سرزمین شام به شهادت رسید. امیدوارم که از بزرگ‏تراتون بخواید تا بیش‏تر درباره حضرت رقیه براتون حرف بزنن.
در واقعه کربلا دختر امام حسین (ع) رقیه (ع) سه سال داشت. امام حسین دختر سه ساله خود را خیلی دوست داشتند. رقیه کوچولو هم پدر را خیلی دوست داشت لحظه آخر که امام (ع) داشتند می‌رفتند به میدان جنگ رقیه (ع) را روی پای خود نشاندند و برسر و موی او دست کشیدند و او را برای آخرین بار بوسیدند و با او وداع کردند.
وقتی امام به شهادت رسیدند خاندان امام را به اسارت بردند، حضرت رقیه خیلی از دوری امام بی تاب بودند و گریه می‌کردند.
صدای گریه رقیه کوچولو به گوش یزیدیان رسید و آنها برای اینکه صدای رقیه (ع) را قطع کنند سر امام حسین (ع) را برایش بردند زمانی که حضرت رقیه سر مبارک امام را در آغوش گرفتند و بوسیدند در حالی که سر مبارک در آغوششان بود جان سپردند.
خدایا دشمنان امام را لعنت کن و یاد خواهرم رقیه را در دلم زنده نگه دار.

شعر در مورد حضرت رقیه برای کودکان

آی قصه قصه قصه، ای بچه‌های قشنگ
برای قصه گفتن، دلم شده خیلی تنگ
من حضرت رقیه، یه دختر سه ساله م
همه میگن شبیه گلهای سرخ و لاله م
گل‌های دامن من، سرخ و سفید و زردن
همیشه پروانه‌ها دور سرم میگردن
از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی
میان به دیدن من، تو گریه و تو شادی
هر کسی مشکل داره، میزنه زیر گریه
مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه
خلاصه‌ای بچه‌ها تو صحرای کربلا
وقت غروب خورشید، شدیم اسیر غولا
پیاده و پیاده همراه عمه زینب
راه افتادیم و رفتیم، از صبح زود تا به شب
تا اینکه ما رسیدیم به کشور سوریه
از کربلا تا اونجا راه خیلی دوریه
توی خرابه شام ما رو زندونی کردن
با ما که بچه بودیم نامهربونی کردن
فریاد زدم: «آی مردم، عموی من عباسه
بابام امام حسینه، کیه اونو نشناسه؟»
سر غولا داد زدیم، اونا رو رسوا کردیم
تو قلب مردم شهر خودمونو جا کردیم

شاعر:محمد کامرانی اقدام

شعر کوتاه کودکانه درباره حضرت رقیه

یک هیات حسینی
هست تو محله ما
می خوایم بریم به هیات
دستم تو دست بابا
بابا به روی پرچم
نوشته یا حسین را
یا حضرت رقیه
هدیه به هیات ما

شعر کودکانه درباره حضرت رقیه

اتل متل خرابه!
اینجا یه بچه خوابه!
هم بدنش کبوده!
هم جگرش کبابه...!
اتل متل اسیری!
سیلی و سربه زیری!
کی تا حالا شنیده؟!
سه سالگی و پیری...؟
اتل متل سه ساله!
این همه آه و ناله!
این دختر از ضعیفی!
هنوز یه پا نهاله...!
اتل متل بیابون!
کویر و دشت و هامون!
بس که پیاده رفتیم!
تاول زده پاهامون...!
اتل متل بهونه!
بابا چه مهربونه!
وقتی دلم میگیره!
برام قرآن می خونه...!
اتل متل گل یاس!
مهر و وفا و احساس!
دلم گرفته امشب!
به یاد عمو عباس...!
اتل متل یتیمی!
خدا، چقدر کریمی!
دادی بهم تو غربت!
یه عمه‌ی صمیمی...!
اتل متل شب و تب!
سینه ز غم لبالب!
دلم میسوزه خیلی!
به حال عمه زینب...!
اتل متل چه خوب شد!
بالاخره غروب شد!
قسمت عمه امروز!
توهین و سنگ و چوب شد...!
اتل متل سه روزه!
عم, ه گرفته روزه!
عمه چقدر غریبه؟!
خیلی دلم می سوزه...!
اتل متل خبردار!
تو چنگ دشمن انگار!
مثل یه شیر زخمی!
عمه شده گرفتار...!
اتل متل خدایا!
تو این همه بلایا!
عمه مظلومه ام!
چیا کشید خدایا
4.3/5 - (23 امتیاز)
منبع
roghayehkhaton3bustannoorbeytoote

3 دیدگاه

  1. شبِ سومِ محرم که رسید
    دخترم یه روضه ی جدید شنید

    روضه خون روضه ی دختری رو خوند
    با یه روضه ما رو کربلا رسوند

    روضه خون می گفت تو دشتِ کربلا
    وقتی شد غروب و عصرِ عاشورا

    همه ی پَهلِوونا شدن شهید
    نه حسین(ع) ماند و نه عبّاسِ(س) رشید

    خیمه ها رو دُشمنا آتیش زدن
    آدمایی که ستمکار و بَدَن

    میونِ آتیش و دود و نیزه ها
    تویِ بستر و میونِ خیمه ها

    از خدا کمک میخواست به زیرِ لَب
    آقامون امامِ سجّاد توی تَب

    عمه گفت به بچه ها فرار کنید
    توی خیمه ها تو آتیش نَمونید

    بچه ها از خیمه بیرون پَریدن
    روی خار و سنگ و تیغا دَویدن

    خار و سنگ و تیغ پاهاشون و بُرید
    دشمن اما پِیِ بچه ها دَوید

    یکی گوشواره رو با گوش می کِشید
    یکی گفت طعمِ کُتَک رو بِچِشید

    یکی گفت عَموش شهید شده بزن
    یکی گفت گوشواره هاش برای من

    یکی گفت سیلی چرا لَگد بزن
    یکی گفت سه ساله رو بسپار به من

    شِکماشون از حرام پُر شده بود
    گریه های بچه ها نداره سود

    یِکیشون نگفت آخه گناه دارن
    یَتیمَن پدر یا مادر ندارن

    همه جوره بچه‌ ها رو هِی زدن
    آدمایی که بی مِهر و عاطِفَن

    واسَشون مهم نبود که دُخترن
    دُخترن طاقتِ سیلی ندارن

    یکی از اون بچه ها رُقَیّه بود
    دختری سه ساله با چشمِ کبود

    چادرِ رُقَیّه رو گرفت کِشید
    دختری که موهاشو کسی ندید

    دستِ بچه ها رو بستن با طناب
    توی گرما بدونِ یه قطره آب

    همگی راهیِ شهرِ شام شدن
    با یه کارِوانی از کودک و زن

    توی راه هر کی رُقَیّه رو می‌دید
    توی دامَنِش هزار تا سنگ می چید

    سنگا رو به سمتِ اون پرتاب می‌کرد
    نمی‌گفت که سنگا داره خیلی درد

    بچه ها به شهرِ شام تا رسیدن
    تو خَرابه ای گرفتن خوابیدن

    عمه زینب(س) کنارِ بچه ها بود
    بچه ها رو تو بَغَل گرفته بود

    بودْ خرابه نزدیکِ کاخِ یزید
    صدای بچه ها رو یزید شنید

    گفت چرا این بچه ها نمی‌خوابن
    چرا گریه می‌کنند و بی تابَن

    یکی گفت رُقَیّه تو خرابه ها
    شده دلتنگِ باباشو گریه ها

    اَمونِش رو بس بُریده اِی یزید
    واسه گریه هاش یه دَستوری بِدید

    بی حَیا گفت حالا که بابا می‌خواد
    سرِ بابا رو باید به بچه داد

    سرِ بابا رو آوردن رو به روش
    سر و دید رُقَیّه رفت یهو زِ هوش

    شد اسیرِ دستِ تلخِ سرنوشت
    طِفلَکی دِق کرد و رفت سمتِ بهشت

    روضه ی روضه خون اینجا شد تمام
    حَلقه زد قطره ی اَشکی تو چِشام

    دخترم با حِس و حالِ بچگی
    گفت مامان میشه این و به من بِگی

    چطوری من می‌تونم با سِنِ کم
    حضرتِ رُقَیّه رو خوشحال کنم

    مادرم گفت گُلِ من با چادُرِت
    با وجودِ این حجابِ کامِلِت

    بیا نذرِ حضرتِ رُقَیّه کُن
    چادرت رو تا اَبَد سَرِت بکن

    شاعر : علیرضا قاسمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا