معنی ضرب المثل یک خشت هم بگذار در دیگ

مفهوم ضرب المثل یک خشت هم بگذار در دیگ
این مثال وقتی استفاده می شود که کسی از دیگری سوالی بپرسه و بعد از شنیدن پاسخ، به دروغ بگه: “خودم هم همین فکر را میکردم” یا “خودم بلد بودم” یا “خودم میدونستم” و با این حرف راهنمایی طرف رو بیهوده کنه طرف مقابل در جواب میگوید “یک خشت هم بگذار در دیگ”.
داستان ضرب المثل یک خشت هم بگذار در دیگ
روزگاری، یک عروس خودپسند که آشپزی نمی دانست زندگی را با مادرشوهرش میگذراند. مادرشوهرش مسئول پخت و پز در خانه بود. یک روز، مادرشوهر مریض میشود و اتفاقاً در همان روز، مهمانانی هم دعوت کردهاند. عروس میخواست پلو بپزد، اما نمیدانست چگونه. در ذهنش فکر کرد که اگر از کسی نپرسد، پلوش خراب خواهد شد. اما اگر از مادرشوهرش بپرسد، آبرویش به خطر میافتد و شاید سرزنش هم بکشد.
عروس به سمت مادرشوهرش رفت و سعی کرد سوالی بپرسد که نشان ندهد که نمیداند چگونه آشپزی کند. از مادرشوهرش پرسید: “چند پیمانه برنج بپزم که نه کم باشد، نه زیاد؟” مادرشوهر جواب سوال را داد و پرسید: “پختن آن را بلدی؟” عروس گفت: “اختیار دارید، تا حالا هزار بار پلو پختهام. اما اگر شما بفرمائید بهتر است.” مادرشوهر گفت: “اول باید برنج را خوب پاک کنی.” عروس گفت: “میدانم.” مادرشوهر گفت: “بعد دو بار آن را میشوئی و میگذاری تا چند ساعت در آب بماند.” عروس گفت: “میدانم.” مادرشوهر گفت: “برنجها را توی دیگ میریزی و روی آن آب میریزی و کمی نمک میریزی و میگذاری روی اجاق تا بجوشد.” عروس گفت: “اینها را میدانم.” مادرشوهر گفت: “وقتی دیدی مغز برنج زیر دندان خشک نیست، آن را در آبکش بریز تا آب زیادی آن برود. بعد دوباره آن را روی دیگ بگذار و رویش را روغن بده.” عروس گفت: “اینها را میدانم.” مادرشوهر از اینکه عروس همیشه میگفت “میدانم” ناراحت شد و به او درسی میخواست دهد تا همیشه خودخواه نباشد و تجربه دیگران را مسخره نکند. بنابراین گفت: “یک خشت هم بر در دیگ بگذار و روی آن هم آتش بریز و بگذار تا یک ساعت بماند و برنج خوب دم بکشد.” عروس گفت: “متشکرم، ولی اینها را میدانستم.”
عروس به تمامی دستورات عمل کرد و در آخر هم یک خشت خام را بر روی در دیگ گذاشت. اما بعد از چند دقیقه، خشت به دلیل بخار دیگ پرتاب شد و برنج در دیگ له شد. عروس که میخواست پلو را ببرد، متوجه شد که پلو خراب شده است و به شوهرش شکایت کرد. شوهرش پرسید: “چرا خشت روی آن گذاشتی؟” عروس گفت: “مادرت یاد داد. راست میگویند عروس و مادرشوهر با هم نمیسازند.”
مادرشوهر با خنده گفت: “دروغ من در جواب دروغهای تو بود. من این کار را کردم تا خودپسندی را کنار بگذاری و تجربه دیگران را مسخره نکنی.” عروس گفت: “من ترسیدم که شما مرا سرزنش کنید.” مادرشوهر گفت: “سرزنش برای کسی است که با دروغ میخواهد بگوید که همه چیز را میداند. هیچ کس از روز اول همه کارها را به طور کامل نمیداند، اما اگر خودخواه نباشد، بهتر یاد میگیرد. حالا ناراحت نباشید، من جداگانه برایتان پلو پخته ام.”