انشا در مورد گفتگوی کتاب و کیف مدرسه با مقدمه و نتیجه
در این مطلب از مجله اینترنتی مثبت 1، انشا در مورد گفتگوی کتاب و کیف مدرسه برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که موردتوجه شما قرار گیرد.
⭐انشا در مورد گفتگوی کتاب و کیف مدرسه⭐
در یک روز سرد پاییزی، کتاب و کیف مدرسه در حالی که با هم به مدرسه میرفتند، با هم گفتگو میکردند.
کتاب گفت: «من از اینکه میتوانم به دانشآموزان کمک کنم تا درسهایشان را یاد بگیرند، خیلی خوشحالم. من دوست دارم که دانشآموزان با خواندن من، دنیا را بهتر بشناسند و در زندگی موفق شوند.»
کیف مدرسه گفت: «من هم خوشحالم که میتوانم کتابها را برای دانشآموزان حمل کنم. من دوست دارم که همیشه همراه دانشآموزان باشم و آنها را در مسیر علم و دانش همراهی کنم.»
کتاب ادامه داد: «من میدانم که بعضی از دانشآموزان، دوست ندارند درس بخوانند. اما من امیدوارم که آنها بدانند که درس خواندن چقدر مهم است. درس خواندن، به آنها کمک میکند تا آیندهای بهتر برای خود بسازند.»
کیف مدرسه گفت: «من هم موافقم. درس خواندن، کلید موفقیت در زندگی است. دانشآموزانی که درس میخوانند، میتوانند شغلهای خوب پیدا کنند و به جامعه خدمت کنند.»
در همین حال، دانشآموزی از کنار آنها رد شد. او کتابهای سنگینی را در کیف مدرسهاش حمل میکرد. کتاب به کیف مدرسه گفت: «من از اینکه دانشآموزان باید کتابهای سنگین را حمل کنند، ناراحتم. کاش میتوانستم کاری کنم که کتابها سبکتر باشند.»
کیف مدرسه گفت: «من هم ناراحتم. اما چارهای نیست. دانشآموزان باید کتابهای درسی خود را با خود به مدرسه بیاورند.»
کتاب و کیف مدرسه همچنان با هم گفتگو میکردند و از اهمیت درس خواندن و علم و دانش صحبت میکردند. آنها امیدوار بودند که دانشآموزان با درس خواندن، آیندهای بهتر برای خود بسازند.
⭐انشا دوم در مورد گفتگوی کتاب و کیف مدرسه⭐
یک روز صبح، کتاب و کیف مدرسه در حال آماده شدن برای رفتن به مدرسه بودند. کتاب، یک کتاب داستان قشنگ بود که پر از ماجراهای هیجان انگیز بود. کیف مدرسه هم یک کیف پارچه ای آبی رنگ بود که جادار و راحت بود.
کتاب گفت: «امروز قرار است با هم به مدرسه برویم و دانش آموزان را با دنیای شگفت انگیز داستان آشنا کنیم.»
کیف مدرسه گفت: «بله، من هم خیلی خوشحالم که امروز قرار است همراه تو باشم.»
کتاب و کیف مدرسه از خانه بیرون آمدند و به سمت مدرسه راه افتادند. در راه، از کنار باغچه ای رد شدند. کتاب از کیف مدرسه پرسید: «تو دوست داری که در آینده چه کاره شوی؟»
کیف مدرسه گفت: «من دوست دارم که یک کیف مدرسه باشم که همیشه همراه دانش آموزان باشد و به آن ها کمک کند تا درس هایشان را یاد بگیرند.»
کتاب گفت: «این یک آرزوی خیلی خوب است. من هم دوست دارم که دانش آموزان را با دنیای شگفت انگیز داستان آشنا کنم و به آن ها کمک کنم تا خلاقانه فکر کنند و دنیا را بهتر درک کنند.»
کتاب و کیف مدرسه به مدرسه رسیدند. دانش آموزان به استقبال آن ها آمدند و کتاب را از کیف مدرسه بیرون آوردند. کتاب شروع کرد به داستان خواندن و دانش آموزان با دقت به داستان گوش می دادند.
کتاب داستان را با هیجان تعریف می کرد و دانش آموزان هم با لذت به داستان گوش می دادند. وقتی کتاب داستان را تمام کرد، دانش آموزان با خوشحالی از او تشکر کردند.
کتاب گفت: «خیلی خوشحالم که توانستم امروز دانش آموزان را با دنیای شگفت انگیز داستان آشنا کنم.»
کیف مدرسه هم گفت: «من هم خوشحالم که توانستم همراه تو باشم و به تو کمک کنم تا دانش آموزان را با دنیای شگفت انگیز داستان آشنا کنی.»
کتاب و کیف مدرسه به خانه برگشتند. آن ها از اینکه توانسته بودند به دانش آموزان کمک کنند، احساس خوشحالی می کردند. آن ها می دانستند که قرار است سال تحصیلی پر از ماجراهای هیجان انگیزی را با هم داشته باشند.