انشا

انشا در مورد چوپان دروغگو

در این مطلب از مجله اینترنتی مثبت 1، انشا در مورد چوپان دروغگو برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که موردتوجه شما قرار گیرد.

⭐انشا اول در مورد چوپان دروغگو⭐

مقدمه:
 یک بار در روستایی دورافتاده، یک چوپان به نام عباس زندگی می‌کرد. عباس چوپانی بود که همیشه دروغ می‌گفت و هیچ وقت صادق نبود. او دروغ‌های بزرگی برای جلب توجه مردم می‌گفت و به این ترتیب از این کار خود لذت می‌برد.

بدنه:
 یک روز، چوپان به دهکده آمد و اعلام کرد که یک گرگ وحشی وارد گله شده و تعدادی از گوسفندها را کشته است. همه مردم نگران شدند و به سرعت به طرف گله رفتند. اما وقتی رسیدند، هیچ گرگی نبود و همه گوسفندها سالم و سرحال بودند. چوپان به آنها گفت که گرگ فرار کرده است و به دلیل ترس، گله را ترک کرده است.

مردم به عباس اعتماد نکردند و متوجه شدند که او دروغ می‌گوید. اما چوپان به این بی اعتمادی توجه نکرد و پاسخ نداد و به جای آن، داستان‌های دیگری را شروع کرد. او به مردم گفت که در روزهای گذشته با یک غول بزرگ مبارزه کرده و او را شکست داده است. همچنین، ادعا کرد که در یک سفر به جنگل، با یک پرنده عظیم مواجه شده و آن را شکار کرده است.

مردم این همه دروغ را نمی‌پذیرفتند و به چوپان گفتند که این همه دروغ بی‌معنی است و او باید صادق باشد. اما چوپان از این تذکرات پند نمی گرفت و همچنان دروغ می‌گفت.

یکبار چند گرگ به گله حمله کردند و هر چه چوپان داد و بیداد کرد که ای مردم به کمک بیایید کسی به او اعتماد نکرد و بسیاری از گوسفندان توسط گرگ دریده شدند.

نتیجه:
 بعد از این ماجرا عباس درک کرد که با دروغ گفتن، فقط خودش را به مشکل می‌اندازد و با از دست دادن اعتماد مردم مواجه می‌شود. او فهمید که صداقت و اعتماد مهمترین ارزش‌ها در زندگی است و تصمیم گرفت همیشه صادق باشد. از آن پس، او به عنوان یک چوپان صادق و شایسته شناخته می‌شد و از مورد اعتمادترین افراد روستا به شمار می‌رفت.

⭐انشا دوم در مورد چوپان دروغگو⭐

مقدمه:
روزی روزگاری، پسرکی چوپان بود که در دهکده‌ای کوچک زندگی می‌کرد. او پسری شیطون و بازیگوش بود و از حوصله‌سربر بودن در کنار گوسفندانش خسته می‌شد. یک روز، او تصمیم گرفت تا مردم دهکده را با دروغ‌هایش سرگرم کند.

بدنه:
او از بالای تپه، فریاد زد: «گرگ! گرگ!» مردم دهکده با شنیدن صدای او، وحشت‌زده از خانه‌های خود بیرون دویدند و به کمک او شتافتند. اما وقتی به بالای تپه رسیدند، پسرک را دیدند که با خنده به آنها نگاه می‌کند. او گفت: «من فقط سر به سر شما گذاشتم.»

مردم دهکده از این کار او عصبانی شدند و او را دعوا کردند. آنها به او گفتند که دیگر به او اعتماد نخواهند کرد.

چند روز بعد، گرگی واقعی به گله گوسفندان حمله کرد. پسرک فریاد زد: «گرگ! گرگ!» اما مردم دهکده فکر کردند که او دوباره دروغ می‌گوید و به او توجهی نکردند.

گرگ توانست تعداد زیادی از گوسفندان را بکشد و فرار کند. پسرک خیلی ناراحت شد و فهمید که دروغ گفتن همیشه نتیجه بدی دارد.

پسرک فهمید که راستگویی همیشه بهتر از دروغگویی است. او با درس گرفتن از اشتباه خود، به پسری راستگو و قابل اعتماد تبدیل شد.

نتیجه‌گیری:
دروغگویی همیشه نتیجه بدی دارد. دروغگوها ممکن است در کوتاه‌مدت از دروغ خود سود ببرند، اما در نهایت، مردم به آنها اعتماد نخواهند کرد و از آنها دوری خواهند کرد. راستگویی همیشه بهترین راه است. راستگوها می‌توانند به راحتی اعتماد مردم را جلب کنند و به موفقیت برسند.

3/5 - (2 امتیاز)

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا