انشا

انشا در مورد جنگل ترسناک

در این مطلب از مجله اینترنتی مثبت 1، انشا در مورد جنگل ترسناک برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که موردتوجه شما قرار گیرد.

⭐⭐انشا اول در مورد جنگل ترسناک⭐⭐

وقتی با خانواده مان به شمال رفته بودیم. کنجکاو شدم سری به یکی از جنگل ها بیندازم وقتی وارد آنجا شدم، جنگل تاریک و مرطوب و آسمان مثل جوهر سیاه بود درختان در نسیم تکان می خوردند داشتم در جنگل راه می رفتم که ایده ای به ذهنم رسید. فکر کردم حالا که به جنگل آمدم در آنجا ماجراجویی کنم به همین سبب به سمت جنگل رفتم اما جنگل آنقدر وسیع بود که راه را گم کردم و نمی دانستم کجا هستم و چطوری باید راه را پیدا کنم.

گم شده و نگران در جنگل پرسه می میزدم اما در نهایت فهمیدم که فقط دارم در اطراف جنگل قدم می زنم و دور خودم می چرخم و راه فراری ندارم تا اینکه به خانه ای در جنگل رسیدم که خیلی وحشتناک بود.

تصمیم گرفتم به آنجا بروم تا کمی استراحت کنم. می دانستم که خانه به طرز وحشتناکی ترسناک است اما چاره ای نداشتم، با زحمت در را باز کردم داخل خانه به شدت کثیف بود و اثاثیهٔ بسیار کهنه و قدیمی بود. من روی تخت قدیمی و خاک آلود دراز کشیدم. پس از گذشت ده دقیقه طولانی، از ترس زیاد دوباره به جنگل برگشتم. همینطور که در تاریکی قدم برمی داشتم، صداهای وهم انگیز می شنیدم که بسیار ترسناک بود و من همچنان تنها در وسط جنگل گیر افتاده بودم.

اینجا بود که واقعا تصمیم گرفتم از این جنگل تاریک نجات پیدا کنم به همین دلیل در اطراف جنگل قدم زدم و سعی کردم راهی برای خروج پیدا کنم. تا بی نهایت راه رفتم، آنقدر خسته شده بودم که دیگر انرژی نداشتم. درهمین حین ناگهان خودم را در وسط خیابان دیدم، فکر کنم معجزه خدا بود تا من از آن جنگل ترسناک بیرون بیایم.

⭐⭐انشا دوم در مورد جنگل ترسناک⭐⭐

من خاطرات زیادی از جنگل دارم چون خانه مان نزدیک جنگل است به همین دلیل در این انشا می خواهم آنها را برایتان تعریف کنم. یک روز صبح بدون اینکه به خانواده ام بگویم تنهایی تصمیم گرفتم در جنگل نزدیک خانه مان قدم بزنم به همین علت سریع از خانه خارج شدم از ساحل گذشتم و با نگاه به طلوع زیبای خورشید از مسیری که نوشته بود «وارد نشوید» گذشتم. در بین راه ناگهان پیرمردی به من گفت: اینجا چیکار می کنی و فریاد زد برگرد خانه، آنقدر دویدم تا از او دور شدم سپس به خانه قدیمی که صد سال قدمت داشت رسیدم. خانه خالی از سکنه و بسیار عجیب بود 100 درصد مطمئن بودم که هیچ کس در آنجا زندگی نمی کند به آرامی وارد خانه شدم و از پله ها بالا رفتم تا نگاهی به آن بیندازم . آنقدر ترسیده بودم که از پله ها افتادم و چند ساعت بیهوش شدم. بعد از این به سرعت شروع کردم به قدم زدن در مسیر جنگل، مسیر پر از برگ ها و شاخه های بلند بود.

هرچه بیشتر قدم برمی داشتم بیشتر می ترسیدم. تاریکی جنگل به قدری بود که بدون هیچ نوری سعی کردم از پیچ و خم بی پایان آن خارج شوم. لحظه ای احساس کردم این مسیر قدیمی و بی‌پایان هرگز به پایان نمی رسد و من برای همیشه در جنگل گیر کرده ام. الان که از این خاطره سالها می گذرد دیگر تنهایی به جنگل ترسناک نمی روم و جنگل را سرزمین پرندگان و رنگین کمان ها و گل ها توصیف می کنم که به نظرم بسیار قشنگ است. اما تنها چیزی که در آن لحظه می خواستم این بود که در خانه باشم.

مطالب پیشنهادی در مورد جنگل:

4.2/5 - (35 امتیاز)
منبع
write4funyoungzinechristoscenterwrite4fun

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا