کودک

قصه کودکانه کلاه جادویی

اما عاشق کتاب خواندن بود! مخصوصاً که در دلشان جادو و شگفتی بود. آن شب تولد اما بود!

پدرش با یک هدیه تولد بزرگ به خانه آمد. اما با لبخندی غول آسا هدیه را باز کرد. چه سورپرایزی! یک کلاه بزرگ عجیب روی جعبه بود! کلاه دقیقاً شبیه کلاه جادویی کتاب داستان جدید او بود. اما کمی کهنه و زنگ زده بود!

اما خیلی خوشحال شد! بلافاصله کلاه را سرش کرد و به سمت اتاقش دوید. کتابش را برداشت و باز کرد!

او شروع به خواندن داستان کرد! صفحه به صفحه تا اینکه به یک طلسم جادویی که در یکی از صفحات نوشته شده بود رسید! ولی…

واقعا اتفاق عجیبی افتاد!

کلاه بود! حرکت می کرد! اما فکر کرد که این فقط تخیل اوست!

چون میدونی..؟! چه کسی می تواند باور کند که یک کلاه به خودی خود حرکت می کند؟

بنابراین اما دوباره طلسم را خواند! این بار حتی بلندتر!

باور نکردنی! کلاه دوباره حرکت کرد! اما دو طرف کلاه را گرفت و روی سرش کشید. اما اتفاق عجیب تری افتاد! کلاه خیلی سریع شروع به چرخیدن کرد!

اوه لطفا! یک لحظه آرام باش! من طلسم واقعی را نمی دانم! تازه از روی کتابم خوندمش لطفا فقط آن را پایین نگه دارید! اما ناامیدانه فریاد زد.

بعد از مدتی کلاه از حرکت ایستاد! اما چشمانش را باز کرد! ولی

هیچ شباهتی به اتاقش نداشت. همه چیز متفاوت بود او از کلاه برداشت و با دقت به اطراف نگاه کرد!

آه خدای من! اینجا کجاست؟! او فریاد زد.

اما در وسط یک قلعه با شکوه ایستاده بود! اما شوکه شد! به نظر می رسید دقیقاً به قلعه موجود در کتاب او شبیه است. در ابتدا او هیجان زده بود. چون او قلعه جادویی را دید! آرزویش بالاخره محقق شد! اما در همان لحظه، یک اژدهای بنفش از راهرو عبور کرد! اما نظرش عوض شد! او باید در اسرع وقت به خانه می رفت.

اما پشت سنگ بزرگی پنهان شد و صورتش را با کلاه جادویی اش پوشاند! اما او متوجه شد که اژدها با کسی تلفنی صحبت می کند:

آره آره! نگران نباش! من در راه هستم! معجون شما در آزمایشگاه جادویی است! من آن را می گیرم و برای شما می آورم!

اما لبخند زد! او معجون جادویی کتابش را به یاد آورد. او خیلی آرام اژدها را دنبال کرد تا آزمایشگاه جادویی را پیدا کند! با خودش فکر کرد:

اگر به آزمایشگاه بروم، شاید بتوانم راهی برای بازگشت به خانه پیدا کنم!

بعد از مدتی او جلوی درب بزرگ آزمایشگاه بود! دستور العمل های زیادی برای معجون های مختلف در همه جا وجود داشت. بین همه این دستور العمل ها، اما یک دستور بسیار جالب پیدا کرد! معجون جادویی برای ” تعمیر کلاه جادویی ” همچنین تصویری از یک کلاه روی آن دستور غذا وجود داشت که بسیار شبیه به کلاهی بود که اما بر سر داشت.

شروع کرد به درست کردن معجون! سعی کرد معجون را روی کلاهش بریزد. می خواست کلاهش دوباره نو و براق شود! و کی میدونه؟! شاید اگر کلاه تعمیر شود، بتواند دوباره اما را به خانه ببرد.

وقتی معجون را روی کلاهش ریخت، شروع به حرکت و چرخش کرد و چند نور رنگی زیبا در اطراف آن ظاهر شد. اما چشمانش را بست و سعی کرد دوباره طلسم را بخواند. او طلسم را چندین بار تکرار کرد! ناگهان باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و اما را بلند کرد! بعد از چند دقیقه دوباره همه چیز عادی شد!

اما چشمانش را باز کرد و خود را در اتاق خوابش دید. سالم و امن!

از آن روز، اما زیباترین کلاه جادویی را در قفسه خود داشت. در واقع، او بسیار مراقب بود که دیگر هیچ طلسمی را با صدای بلند نخواند!

Source:

4.5/5 - (2 امتیاز)

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا