انشا در مورد گفتگوی خیالی با قالی با مقدمه و نتیجه

در این مطلب از مجله اینترنتی مثبت 1، انشا در مورد گفتگوی خیالی با قالی برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که موردتوجه شما قرار گیرد.

⭐انشا در مورد گفتگوی خیالی با قالی⭐

روزی در حال قدم زدن در بازار بودم که چشمم به قالی زیبایی افتاد. قالی از جنس ابریشم بود و طرح های رنگارنگ و زیبایی روی آن نقش بسته بود. با دیدن آن قالی، حس عجیبی به من دست داد. انگار که می توانستم با آن حرف بزنم.

به طرف قالی رفتم و روی آن نشستم. سپس با صدایی آرام گفتم:

“سلام قالی زیبا. اسم تو چیه؟”

قالی با صدایی خوش آهنگ گفت:

“سلام به تو هم. من قالی هستم. از کجا می آیی؟”

گفتم:

“من از تهران می آیم. به اینجا آمده بودم که کمی خرید کنم. ولی وقتی تو را دیدم، دلم نیامد از اینجا بروم.”

قالی گفت:

“خیلی خوشحالم که تو را دیدم. من هم خیلی دوست دارم با مردم حرف بزنم. ولی معمولاً کسی با من حرف نمی زند.”

گفتم:

“چرا کسی با تو حرف نمی زند؟ تو که خیلی زیبا هستی.”

قالی گفت:

“بله، من زیبا هستم. ولی مردم معمولاً فقط به ظاهر من توجه می کنند. آنها نمی دانند که من چه چیزهایی را دیده ام و چه چیزهایی را شنیده ام.”

گفتم:

“می خواهی با من حرف بزنی؟ من دوست دارم داستان های تو را بشنوم.”

قالی لبخندی زد و گفت:

“خیلی خوشحال می شوم. من داستان های زیادی دارم. داستان هایی از عشق و نفرت، از شادی و غم، از جنگ و صلح.”

سپس قالی شروع به حرف زدن کرد. او داستان های زندگی خود را برایم تعریف کرد. داستان هایی از بافندگانی که او را بافته بودند، از خانه هایی که در آن ها بوده است، از مردمی که روی او نشسته اند و از روی او راه رفته اند.

من با دقت به حرف های قالی گوش می دادم. داستان های او برایم بسیار جالب بود. آنها مرا به دنیایی دیگر می بردند، دنیایی که پر از رنگ و زیبایی بود.

وقتی قالی حرف هایش را تمام کرد، من گفتم:

“خیلی ممنونم که داستان هایت را برایم تعریف کردی. من خیلی لذت بردم.”

قالی گفت:

“خوشحالم که توانستم به تو خوش بگذرد. من هم از حرف زدن با تو خیلی لذت بردم.”

سپس از روی قالی بلند شدم و به راه افتادم. اما هنوز هم صدای قالی در گوشم بود. صدایی که مرا به دنیای دیگری می برد، دنیایی که پر از زیبایی و شگفتی بود.

پایان